بیاد پدربزرگم ...

استاتوسکده وغمگین سرای من

بہ نام کسے کہ پاکتر از شبنم بہار است~بہ ﺳﻼمتے ﺍﻭنے کہ ﺭﻓﺘﻮ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﻡﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺵ رمز گوشیمہ

دیگه نیستش... نداریمش

 

به یاد ندارم روزی که نبوده باشی

 

حتی یه نیم نگاه کافی بود بدونیم که هستی مث همیشه

 

فکر میکردیم حالا حالاها خواهی بود

 

همه میگن که تو رفتی

 

همه میگن که تو نیستی

 

با این رخت سیاه که تن هممون هس

 

با این همه تسلیت و پارچه های سیاه بر در و دیوار خونه میخوان بگن دیگه رفتی واسه همیشه

 

میخوان باورمون شه که دیگه نیستی و باید برا دیدنت بریم سر مزارت

 

باورت میشه؟؟؟!!!

 

ازین به بعد باید با خاطراتت سر کنیم و برا همدیگه  تعریف کنیم و گریه گریه گریه ...

 

باورمون نمیشه آخه...

 

هنوزم فکر میکنیم تو اتاقتی با پتویی که همیشه رو دوشته

 

هنوزم قدم میزنی آروم آروم با اون پاهای نحیفت

 

هنوزم صدا میزنی و میگی تشنمه آب میخوام

 

هنوزم  صدات ( صدات صدات صدات) تو گوشمه هی میگفتی بریم خونه خودمون

 

هنوزم  چشات جلو چشامه ... چشایی که قرمز میشدن از بی خوابی... پلک زدنات

 

اون انگشتای خاصِت ... انگشتای مردونه ی زحمت کشیده  که میکشیدی رو سرت

 

تلخه تلخ...

 

کاش اون دنیا تلفن داشت میتونستیم حالتو بپرسیم ...

 

بدونیم چی نیاز داری...

 

بدونیم کسی هست یه لیوان آب دستت بده

 

کاش یکی از حال و روزت خبر بیاره واسمون...

 

 پشت و پناه بچه ها و نوه ها بودی

 

 

ستون خونه بودی...

 

 

آه که چقدر بی خوابی کشیدی...

 

ینی اقد خسته بودی که عصر جمعه واسه همیشه خوابیدی؟!

 

باور کن دیگه خیلی سرد و سوت و کوره این خونه

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 8 دی 1394برچسب:,ساعت7:34توسط مصیب پورکهنوجی | |